مـرد جوان به حکیم ارد بزرگ گفت:تنهایم! و سکوت کرد سرش را پایین انداخت...
چند لحظه ایی ساکت بـود در همان حال،دوباره گفت:
کسی در کنارم نمی ماند نه دوست و نه ...
حکیم دست بر شانه اش گذاشت و گفت:مهربان باش تا هرگز تنها نشوی...
جـوان سرش را بلند کرد بـرق خاصی در چشمانش دیـده می شد.
حکیم بزرگ باز گفت:هیچ دری به روی مهربانان بسته نخواهد ماند.